800104

غرق شده در خود
Join me in my music channel: Odyssey Music

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احوال» ثبت شده است

بی‌چهره

۴ ـُـمین روزِ سال

نگاه کردن به چشم‌هایم مرا می‌ترساند؛ انگار ناشناخته باشند و چیزی را از خودم مخفی کنند. چهره خود را هم دیگر نمی‌شناسم، این ترکیب چشم‌ها، بینی و دهان، حس میکنم هربار تغییر می‌کند. گاهی به رنگ دیگری است، گاهی به شکل دیگر. در این مورد عدم را به ابهام ترجیح می‌دهم.

نمیدونم

۲۵۷ ـُـمین روزِ سال

چهارسال پیش اینا، اپ نوت گوشیم پر بود، بلاگ پست میذاشتم،‌ توییت هم میکردم. الان استفاده‌م از همه اینا تو هفته به یه ساعت هم نمیرسه. انگار دیگه هرچقدر هم سعی کنم، نوشتنم نمیاد واقعا.

رواست گر من از این غصه...

۱۰۹ ـُـمین روزِ سال

همانا که خو گرفتن با حقارت‌ها، رسم این روزهایمان باشد.

آیا من اومدم که دوباره چندتا پست بذارم و جیم شم برای چند ماه؟ با ما همراه باشید.

این یه مدتی که گذشت، درگیر مسائل شخصی و مشکلای روحی بودم، پروژه‌های دانشگاه و مصاحبه‌های کاری هم روشون. خوشبختانه دوباره زندگیم به یه حالت تقریبا متعادلی رسیده که بیام و یه وقتی بذارم واسه پست گذاشتن تو وبلاگ و گفتن از اتفاقای این چند روز. تازه فک کنم اون فریدِ "رادیو شکسته"۱ برگشته و می‌تونم الان راحت‌تر بنویسم و حرف بزنم بعد از کلی مدت که خودم بهش می‌گفتم یبوست نوشتاری.

بعضی از این مشکلای روحی هنوز هستن باهام و زمان میبره که ازشون بگذرم ولی خوشبختانه وسط همین مشکلا، رفتم کلی مهارت‌هامو بیشتر کردم و دنبال کار گشتم - با اینکه از کار قبلی به خاطر همین مشکلای روحی بیرون اومده بودم. از اونجایی که دیگه خسته بودم توی محیط استارت‌آپی کار کنم،‌ رزومه فرستادم واسه چندتا شرکت درست حسابی که دوتاشون رزومه‌م رو قبول کردن و رفتم مصاحبه. یکی از همین دوتا خیلی بهتر از اونیکی بود؛ به حدی که اگه شرکت دومیه قبول میشدم، خودم آخر سر می‌کشیدم کنار چون واقعا طرز مصاحبه و سوالایی که میپرسیدن هم روی اعصاب من بود. خوشبختانه قبل اینکه قرار مصاحبه بعدی رو با شرکت دومی بذارم، آفر از شرکت اولی رسید و من با شوق تمام جواب ایمیلشونو دادم و الان مشغول به کارم. بعدا هم باید دوتا پست بنویسم، یکی راجع به فرایند استخدام و دومی که کلا یکی از کجا شروع کنه و چیارو بلد باشه و بدونه تا بتونه به مرحله استخدام برسه. ولی اون پستارو توی ویرگول میذارم چون با فضای این وبلاگ نمیخوره.

برای کارای اداری و تحویل وسایل پاشدم رفتم تهران که واقعا واسم عجیب بود چطوری تحمل میکنین گرمای تهران رو. دمایی که هوای صبح ساعت ۷ تهران داشت، ما سر ظهر تو تبریز حس میکنیمش. یه جریانایی هم پیش اومد که تو ایمیل، به اشتباهی آدرس دفتر دومشونو داده بودن که خوشبختانه مشکلی پیش نیومد و کارای اداریش زود حل شد تا من برم به دفتری که در حقیقت محل کارم اونجاس و از بس فضاش خوب بود و آدماش خوب‌تر که نمیخواستم برگردم تبریز و remote کار کنم. چون وقتی remote کار میکنی فقط از لحاظ کاری با بچه‌های شرکت در تعاملی و همه جنبه‌های فانش میره.

خلاصه‌ش که زندگی میگذره و راستشو بخوام بگم، با همه اتفاقایی که افتاده و همه حسایی که دارم، راضیم از این مقطع زندگیم. حس میکنم یواش یواش داره به اون ثباتی که همیشه میخواستم میرسه و خوشحالم از این بابت.

پ.ن: توی این مدت هم با یه آدم خیلی خوبی آشنا شدم که همون اول به قول معروف click شدیم با هم و خوشحالم از اینکه دوستیم الان. امیدوارم حداقل یکی از این دوستا تو زندگیتون داشته باشین.


۱: زمان دبستان بهم میگفتن رادیوی شکسته‌ای چون خیلی خیلی زیاد حرف می‌زدم.

کوله پشتی سال جدید

۳۶۱ ـُـمین روزِ سال

فکر میکنم همگی سر عجیب بودن امسال هم‌رای باشیم. سالی بود که هیچکدوممون انتظارشو نداشتیم و فک کنم حتی اگه فیکشنی هم قبلا نوشته شده بود واسه این وضعیت الانمون، نمی‌تونستیم با شخصیتاش ارتباط برقرار کنیم. این سال واسه من برخلاف خیلیا که میگن بد بوده واسشون، باید بگم که واسه من نقاط عطف مثبتش بیشتر بوده تا منفیاش با اینکه منفیاش بزرگ‌تر و پرتاثیرتر بودن و سر همین دقیقا نمیتونم بگم که راضی نیستم از این سال (به جز آخراش) ولی به هر حال اگه از این حالت "اول شخص" بیام بیرون، سال خوبی نبوده واسه خیلی از آدما و خیلی چیزا پسرفت داشته. به هر تقدیر میتونم اسم امسال رو واسه خودم بذارم: Stepping Stone (سنگ بنا) و بیاین تا بگم چرا این اسمو انتخاب کردم و چیا توی کوله‌پشتیمه. موارد رو سعی میکنم به ترتیب کم اهمیت تا پراهمیت برم جلو.

landscape with flatiron

۳۵۸ ـُـمین روزِ سال

I have the same dream over and over. I wake up in the middle of the night drenched in sweat. I’ve been dreaming about dying slowly in pitch-blackness, but even after I wake up, the dream doesn’t end. This is the scariest part of the dream. I open my eyes, and my throat is absolutely dry. I go to the kitchen and open the refrigerator. Of course, I don’t have a refrigerator, so I ought to realize it’s a dream, but I still don’t notice. I’m thinking there’s something strange going on, but I open the door. Inside, the refrigerator is pitch-dark. The light’s out. I wonder if there’s been a power failure and stick my head inside. Hands shoot out from the darkness and grab me by the neck. Cold hands. Dead people’s hands. They’re incredibly strong and they start dragging me inside. I let out a huge scream, and this time I wake up for real. That’s my dream. It’s always the same. Always. Every little detail. And every time I have it, it’s just as scary as the last.

- after the quake, Haruki Murakami

Dedicated to Bad Writing

۳۴۳ ـُـمین روزِ سال

اوقاتی می‌گذرد از زمانی که اینگونه می‌نوشتم. نوشتن را این روزها سخت می‌دانم. کلمه‌ها و جمله‌ها از ذهنم می‌گذرند اما نمی‌توانم تصویرِ نهاییِ پازلِ کلمات را تجسم کنم و قطعاتش را کنار هم بگذارم تا کامل شود. دچار یبوست نوشتاری شده‌ام لابد. همین متنِ چندْ سطری‌ای هم که نوشته‌ام به صورت مکرر جاهایی از آن را خط زدم و جایگزین کلمات دیگری کردم که عمیقا از این کار اکراه دارم. به هر حال، روان و پویا نوشتن، اکنون آرزویی محال می‌نماید. چند جمله‌ای که بالا آورده‌ام، هرکدام دنیای خود را دارند بدون ارتباط معنادار و به خصوصی - به لباسی می‌ماند با وصله‌های بسیار.

سوای عدم وجود توانایی برای بسط جمله‌ها به هم، فکر کردن به تاثیر و چرایی نوشته هم مرا از اینکار باز می‌دارد. کلماتِ انسان‌هایی به مراتب لایق‌تر از من برای نوشتن، مدفون گورستان متونی است که تا به حال خوانده نشده است و یا در ذهنشان هنوز محبوس است. از طرفی با اینکه موعظه‌ی عده‌ای را در قالب کتاب و متن می‌خوانم، کمابیش منزجرم از اینکه خود مرتکب چنین خطایی شوم.