رواست گر من از این غصه...
همانا که خو گرفتن با حقارتها، رسم این روزهایمان باشد.
همانا که خو گرفتن با حقارتها، رسم این روزهایمان باشد.
I have the same dream over and over. I wake up in the middle of the night drenched in sweat. I’ve been dreaming about dying slowly in pitch-blackness, but even after I wake up, the dream doesn’t end. This is the scariest part of the dream. I open my eyes, and my throat is absolutely dry. I go to the kitchen and open the refrigerator. Of course, I don’t have a refrigerator, so I ought to realize it’s a dream, but I still don’t notice. I’m thinking there’s something strange going on, but I open the door. Inside, the refrigerator is pitch-dark. The light’s out. I wonder if there’s been a power failure and stick my head inside. Hands shoot out from the darkness and grab me by the neck. Cold hands. Dead people’s hands. They’re incredibly strong and they start dragging me inside. I let out a huge scream, and this time I wake up for real. That’s my dream. It’s always the same. Always. Every little detail. And every time I have it, it’s just as scary as the last.
- after the quake, Haruki Murakami
به تماشای آسمان میایستم، به حرکت ابرها در روشنی آفتاب، به چشمک ستارگان در تاریکی شب. همه دنیا را به آغوش چشمهایم میکشم اما هیچ که هیچ. فکرهایم به پرواز در میآیند، پاهایم به حرکت میافتند.
فایدهی چرخیدن و چرخاندن را که میداند؟ فایده رقصیدن و رقصاندن را که میفهمد؟ آیا کسی میاندیشد که چه میگذرد؟ و یا از آن میاندیشد؟ یا به ساز نوازنده در اوج سرمستی سماوی میرقصد؟
فریاد فکرهایم پرده آسمان را میدرد، پرده حقیقت را اما نه. طنین میاندازد مابین انسانها، مابین ورقهای تاریخ، مابین ستارهها، کهکشانها، مابین هرچه که بتوان به آن چنگ زد تا در خود غرق نشوی. شاید حقیقتی نیست که به آن پی برد. شاید نبودن حقیقت، خود یک حقیقت است. شاید معنی نداشتن خود یک معناست و بی نظم بودن در ژرفای خود نظمی دارد.
فکرهایم دیگر بال پر زدن ندارند، پاهایم توان رفتن. هرچه در ذهن دارم فریاد میزنم، هوار میکشم اما هر آنچه هست و نیست ساکت است. عالم و آدم زبان دوخته میچرخند.