800104

غرق شده در خود
Join me in my music channel: Odyssey Music

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

کوله پشتی سال جدید

۳۶۱ ـُـمین روزِ سال

فکر میکنم همگی سر عجیب بودن امسال هم‌رای باشیم. سالی بود که هیچکدوممون انتظارشو نداشتیم و فک کنم حتی اگه فیکشنی هم قبلا نوشته شده بود واسه این وضعیت الانمون، نمی‌تونستیم با شخصیتاش ارتباط برقرار کنیم. این سال واسه من برخلاف خیلیا که میگن بد بوده واسشون، باید بگم که واسه من نقاط عطف مثبتش بیشتر بوده تا منفیاش با اینکه منفیاش بزرگ‌تر و پرتاثیرتر بودن و سر همین دقیقا نمیتونم بگم که راضی نیستم از این سال (به جز آخراش) ولی به هر حال اگه از این حالت "اول شخص" بیام بیرون، سال خوبی نبوده واسه خیلی از آدما و خیلی چیزا پسرفت داشته. به هر تقدیر میتونم اسم امسال رو واسه خودم بذارم: Stepping Stone (سنگ بنا) و بیاین تا بگم چرا این اسمو انتخاب کردم و چیا توی کوله‌پشتیمه. موارد رو سعی میکنم به ترتیب کم اهمیت تا پراهمیت برم جلو.

landscape with flatiron

۳۵۸ ـُـمین روزِ سال

I have the same dream over and over. I wake up in the middle of the night drenched in sweat. I’ve been dreaming about dying slowly in pitch-blackness, but even after I wake up, the dream doesn’t end. This is the scariest part of the dream. I open my eyes, and my throat is absolutely dry. I go to the kitchen and open the refrigerator. Of course, I don’t have a refrigerator, so I ought to realize it’s a dream, but I still don’t notice. I’m thinking there’s something strange going on, but I open the door. Inside, the refrigerator is pitch-dark. The light’s out. I wonder if there’s been a power failure and stick my head inside. Hands shoot out from the darkness and grab me by the neck. Cold hands. Dead people’s hands. They’re incredibly strong and they start dragging me inside. I let out a huge scream, and this time I wake up for real. That’s my dream. It’s always the same. Always. Every little detail. And every time I have it, it’s just as scary as the last.

- after the quake, Haruki Murakami

Dedicated to Bad Writing

۳۴۳ ـُـمین روزِ سال

اوقاتی می‌گذرد از زمانی که اینگونه می‌نوشتم. نوشتن را این روزها سخت می‌دانم. کلمه‌ها و جمله‌ها از ذهنم می‌گذرند اما نمی‌توانم تصویرِ نهاییِ پازلِ کلمات را تجسم کنم و قطعاتش را کنار هم بگذارم تا کامل شود. دچار یبوست نوشتاری شده‌ام لابد. همین متنِ چندْ سطری‌ای هم که نوشته‌ام به صورت مکرر جاهایی از آن را خط زدم و جایگزین کلمات دیگری کردم که عمیقا از این کار اکراه دارم. به هر حال، روان و پویا نوشتن، اکنون آرزویی محال می‌نماید. چند جمله‌ای که بالا آورده‌ام، هرکدام دنیای خود را دارند بدون ارتباط معنادار و به خصوصی - به لباسی می‌ماند با وصله‌های بسیار.

سوای عدم وجود توانایی برای بسط جمله‌ها به هم، فکر کردن به تاثیر و چرایی نوشته هم مرا از اینکار باز می‌دارد. کلماتِ انسان‌هایی به مراتب لایق‌تر از من برای نوشتن، مدفون گورستان متونی است که تا به حال خوانده نشده است و یا در ذهنشان هنوز محبوس است. از طرفی با اینکه موعظه‌ی عده‌ای را در قالب کتاب و متن می‌خوانم، کمابیش منزجرم از اینکه خود مرتکب چنین خطایی شوم.