احوال
او کارمندی در اداره بود. شغل عجیبی داشت و لباس های عجیبی می پوشید و کارهای عجیبی می کرد. شلختگیش از کراوات گره نزده اش معلوم بود. اخلاق و رفتارش او را به فردی تنها تبدیل کرده بود.
هر روز پرونده های حل نشده را روی میزش می گذاشتند و کار او این بود که آنها را حل کند. نه مدت زمان مشخصی برای انجام کار و نه تمامی پرونده ها. تا آخر عمرش، کار همان و پرونده ها همان. حل کردن پرونده ها هم ذره ذره از وجود او کم می کرد و او را می خورد.
روزی او تصمیم گرفت که دیگر این وضعیت را دوست ندارد. دیگر بس است. نمی خواهد. جان بیست متر هم از لبش گذشته. می خواست کمی استراحت کند. خودش باشد. صندلی را عقب کشید. لیوان قهوه اش را که از چند روز پیش روی میزش سرد شده بود برداشت. به سمت پنجره رفت.
او چنان به بیرون نگاه می کرد و از قهوه ی بد مزه اش لذت می برد که گویی آخرین بار است که فرصت چنین کاری را دارد.
چند روز گذشته. لیوان قهوه خالی شده ولی او هنوز به بیرون نگاه می کند در حالی که همکاران و دوستانش سر او داد می کشند که دیگر جا برای پرونده ها نمانده و او باید آن ها را حل کند و سپس می تواند هر چقدر که دلش میخواهد به بیرون نگاه کند. او تصمیم گرفت که دیکر سراغ پرونده ها نرود، چون در آن لحظه از دو چیز مطمئن بود:
تظاهر آدم ها، ناتمامی پرونده ها
وبسایت شما. آیا تا به حال مشکلی در سازگاری با مرورگر وب دارید؟
یک زن و شوهر از بازدید کنندگان وبلاگ من در مورد سایت من شکایت کرده اند که در اکسپلورر درست کار نمی کنند، اما به نظر می رسد
عالی در صفری آیا شما برای کمک به حل این مسئله ایده ای دارید؟