عصیان
۱۱۲ ـُـمین روزِ سال
با عرض پوزش، ادامه داستان منتشر نخواهد شد
تازه به هوش آمده بودم. هنوز سرم گیج میرفت و میشد جای ضربه باتوم پشت سرم را احساس کنم. بدون عینک و با چشمان تار دو نفر با لباس سفید را میدیدم که مرا از بازوانم گرفته و میکشیدند. سالن درازی بود. درهای زیادی با فاصلهی کمی از یکدیگر در دو طرف سالن قرار داشتند. صدای کشیده شدن کفشهایم آرامش سالن را به هم میزد.
به یک در فلزی بزرگ که رسیدیم، یکی از آن دو نفر دستم را رها کرد و به سمت در رفت. چیزهایی نامفهومی میگفت. بعد کشیدن دوباره شروع شد. نمیدانستم چه در انتظارم بود ولی میخواستم این کشان کشان رفتنها تمام شود.
جلوی یکی از درها ایستادیم و بعد از چند ثانیه در باز شد. مرا مثل یک گونی به داخل انداختند و در را بستند. بازوهایم آنقدر کشیده شده بودند که احساسشان نمیکردم. آنقدر خسته و کوفته بودم که انگار جاذبه زمین فرق داشت یا به یک سیاره دیگر رفته بودم!
روی همان موزاییکهای سرد خوابم برده بود. بیدار که شدم، دیگر احساس خستگی نداشتم. بلند که شدم بالاخره فرصت پیدا کردم تا اتاق یا زندان یا هرچیز دیگری را که در آن بودم مشاهده کنم. اتاقی که طول و عرضش از سه متر تجاوز نمیکرد و در یکی از گوشه ها تخت و در یکی از گوشه ها هم یک میز قرار داشت. روی میز وسایلی قرار داشت که با نزدیک تر شدن به آن تصویر واضح تری از آنها را میتوانستم ببینم: عینکی با شیشه های گرد کنار یک دفتر با یک بسته مداد. عجیب آنکه با آن وضعیت خندهام گرفت؛ چون عینک عین عینک خودم بود، به جز اینکه تمیزتر و شیشهاش بدون خط و خش بود.
هیچکدام از این چیزهایی که در اتاق دیدم پاسخ سوالاتم نبود: اینجا کجاست؟ و چرا من را در این اتاقک انداختهاند؟!