You are not your job, you’re not how much money you have in the bank. You are not the car you drive. You’re not the contents of your wallet. You are not your fucking khakis. You are all singing, all dancing crap of the world.
- Fight Club, by David Fincher, based on the novel by Chuck Palahniuk.
وقتی به تمام اتفاقهایی که در گذشته افتاده فکر میکنم و خاطرات را مثل آلبومهای قدیمی ورق میزنم، دردی مثل صاعقه از بالای سینهام تا انتها مرا در خود مچاله میکند. نه اینکه همهی خاطرات گذشتهام تلخ رقم خورده. نه، اصلا. تلخ گس هم بود و شیرین نبات هم بود. ولی آن درد صاعقه مانند که ابر بارانی بعدش را به همراه دارد بیشتر به این خاطر است که این اواخر بیشتر تلخ بود تا شیرین.
چه انتظاراتی هم که از زمان نداشتم که تلخهای گذشته با گذشت زمان تلخیش کمتر شود و یا چه میدانم، حداقل دردش کمتر! زخمهای گذشتهمان را مرحم نبستیم و انتظار داریم خود به خود التیام یابند. شاید هم بزرگترین اشتباهمان همین بوده که زمان را همدم خود دانستیم. ندانستیم که زمان، زخمهای باز را بازتر می کند و نمک رویشان میپاشد.
حالا هم که زخم خوردهی دوران هستیم، از یک طرف دست به دامن هر چیز و هر کسی میشویم که بیشتر زخم نخوریم و شاید زخمهای گذشتهمان بهتر شود و دردش را فراموش کنیم و از طرف دیگر ترس از آن داریم که گیر آدمانی بیفتیم که کاملا نتیجهی برعکس بگیریم.
آوارهی آوارهایم. بی آب و جامه. در به در خانههاییم و هنوز هم مقصد نیافتهایم.
اونقد با html و css کار کردم، هرجایی رو که میبینم میخوام ادیت کنم |: قشنگ میخوام بکگراند میزمو سفید کنم یه حاشیه ای هم بزارم کنارش D: خوابم نداریم که |: