آیا؟
کسی اینجارو میخونه؟ کسی مونده اصلا هنوز؟
یه وبلاگ روی سایت شخصی باید بالا بیارم. لینکشو میذارم اینجا.
کسی اینجارو میخونه؟ کسی مونده اصلا هنوز؟
یه وبلاگ روی سایت شخصی باید بالا بیارم. لینکشو میذارم اینجا.
نگاه کردن به چشمهایم مرا میترساند؛ انگار ناشناخته باشند و چیزی را از خودم مخفی کنند. چهره خود را هم دیگر نمیشناسم، این ترکیب چشمها، بینی و دهان، حس میکنم هربار تغییر میکند. گاهی به رنگ دیگری است، گاهی به شکل دیگر. در این مورد عدم را به ابهام ترجیح میدهم.
چهارسال پیش اینا، اپ نوت گوشیم پر بود، بلاگ پست میذاشتم، توییت هم میکردم. الان استفادهم از همه اینا تو هفته به یه ساعت هم نمیرسه. انگار دیگه هرچقدر هم سعی کنم، نوشتنم نمیاد واقعا.
همانا که خو گرفتن با حقارتها، رسم این روزهایمان باشد.
آیا من اومدم که دوباره چندتا پست بذارم و جیم شم برای چند ماه؟ با ما همراه باشید.
این یه مدتی که گذشت، درگیر مسائل شخصی و مشکلای روحی بودم، پروژههای دانشگاه و مصاحبههای کاری هم روشون. خوشبختانه دوباره زندگیم به یه حالت تقریبا متعادلی رسیده که بیام و یه وقتی بذارم واسه پست گذاشتن تو وبلاگ و گفتن از اتفاقای این چند روز. تازه فک کنم اون فریدِ "رادیو شکسته"۱ برگشته و میتونم الان راحتتر بنویسم و حرف بزنم بعد از کلی مدت که خودم بهش میگفتم یبوست نوشتاری.
بعضی از این مشکلای روحی هنوز هستن باهام و زمان میبره که ازشون بگذرم ولی خوشبختانه وسط همین مشکلا، رفتم کلی مهارتهامو بیشتر کردم و دنبال کار گشتم - با اینکه از کار قبلی به خاطر همین مشکلای روحی بیرون اومده بودم. از اونجایی که دیگه خسته بودم توی محیط استارتآپی کار کنم، رزومه فرستادم واسه چندتا شرکت درست حسابی که دوتاشون رزومهم رو قبول کردن و رفتم مصاحبه. یکی از همین دوتا خیلی بهتر از اونیکی بود؛ به حدی که اگه شرکت دومیه قبول میشدم، خودم آخر سر میکشیدم کنار چون واقعا طرز مصاحبه و سوالایی که میپرسیدن هم روی اعصاب من بود. خوشبختانه قبل اینکه قرار مصاحبه بعدی رو با شرکت دومی بذارم، آفر از شرکت اولی رسید و من با شوق تمام جواب ایمیلشونو دادم و الان مشغول به کارم. بعدا هم باید دوتا پست بنویسم، یکی راجع به فرایند استخدام و دومی که کلا یکی از کجا شروع کنه و چیارو بلد باشه و بدونه تا بتونه به مرحله استخدام برسه. ولی اون پستارو توی ویرگول میذارم چون با فضای این وبلاگ نمیخوره.
برای کارای اداری و تحویل وسایل پاشدم رفتم تهران که واقعا واسم عجیب بود چطوری تحمل میکنین گرمای تهران رو. دمایی که هوای صبح ساعت ۷ تهران داشت، ما سر ظهر تو تبریز حس میکنیمش. یه جریانایی هم پیش اومد که تو ایمیل، به اشتباهی آدرس دفتر دومشونو داده بودن که خوشبختانه مشکلی پیش نیومد و کارای اداریش زود حل شد تا من برم به دفتری که در حقیقت محل کارم اونجاس و از بس فضاش خوب بود و آدماش خوبتر که نمیخواستم برگردم تبریز و remote کار کنم. چون وقتی remote کار میکنی فقط از لحاظ کاری با بچههای شرکت در تعاملی و همه جنبههای فانش میره.
خلاصهش که زندگی میگذره و راستشو بخوام بگم، با همه اتفاقایی که افتاده و همه حسایی که دارم، راضیم از این مقطع زندگیم. حس میکنم یواش یواش داره به اون ثباتی که همیشه میخواستم میرسه و خوشحالم از این بابت.
پ.ن: توی این مدت هم با یه آدم خیلی خوبی آشنا شدم که همون اول به قول معروف click شدیم با هم و خوشحالم از اینکه دوستیم الان. امیدوارم حداقل یکی از این دوستا تو زندگیتون داشته باشین.
۱: زمان دبستان بهم میگفتن رادیوی شکستهای چون خیلی خیلی زیاد حرف میزدم.
Just as before, he made the rounds sketching railroad stations and never missed a lecture at college. When he got up, he'd take a shower, wash his hair, and always brush his teeth after eating. He made his bed every morning, and ironed his own shirts. He did his best to keep busy. At night he read for two hours or so, mostly history or biographies. A long-standing habit. Habit, in fact, was what propelled his life forward. Though he no longer believed in a perfect community, nor felt the warmth of chemistry between people.
Every morning he'd stand at the bathroom sink and study his face in the mirror. And slowly he grew used to this new self, with all its changes. It was like acquiring a new language, memorizing the grammar.
- Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage
I got so accustomed of taking to you that these days feel like glitches in my memory - like I can't remember them correctly or they just become a big blur after a while. I guess after all, passing time is something that we measure by our activities, activities that matter to us and now my sense of time is gone. I feel detached too. It's like I'm in a black hole of some sort. I'm getting drowned in my own darkness and nothingness - a vacuum sucking itself. I keep scrambling up this hole. I keep trying to grab on to your hands, to get ahold of you, which at this point is the only way that I believe, I could live again.