800104

غرق شده در خود
Join me in my music channel: Odyssey Music

عصیان

۱۱۲ ـُـمین روزِ سال
با عرض پوزش، ادامه داستان منتشر نخواهد شد
تازه به هوش آمده بودم. هنوز سرم گیج می‌رفت و می‌شد جای ضربه باتوم پشت سرم را احساس کنم. بدون عینک و با چشمان تار دو نفر با لباس سفید را می‌دیدم که مرا از بازوانم گرفته و می‌کشیدند. سالن درازی بود. درهای زیادی با فاصله‌ی کمی از یکدیگر در دو طرف سالن قرار داشتند. صدای کشیده شدن کفش‌هایم آرامش سالن را به هم می‌زد.
به یک در فلزی بزرگ که رسیدیم، یکی از آن دو نفر دستم را رها کرد و به سمت در رفت. چیزهایی نامفهومی می‌گفت. بعد کشیدن دوباره شروع شد. نمی‌دانستم چه در انتظارم بود ولی می‌خواستم این کشان کشان رفتن‌ها تمام شود.
جلوی یکی از درها ایستادیم و بعد از چند ثانیه در باز شد. مرا مثل یک گونی به داخل انداختند و در را بستند. بازوهایم آنقدر کشیده شده بودند که احساسشان نمی‌کردم. آنقدر خسته و کوفته بودم که انگار جاذبه زمین فرق داشت یا به یک سیاره دیگر رفته بودم!
روی همان موزاییک‌های سرد خوابم برده بود. بیدار که شدم، دیگر احساس خستگی نداشتم. بلند که شدم بالاخره فرصت پیدا کردم تا اتاق یا زندان یا هرچیز دیگری را که در آن بودم مشاهده کنم. اتاقی که طول و عرضش از سه متر تجاوز نمی‌کرد و در یکی از گوشه ها تخت و در یکی از گوشه ها هم یک میز قرار داشت. روی میز وسایلی قرار داشت که با نزدیک تر شدن به آن تصویر واضح تری از آنها را می‌توانستم ببینم: عینکی با شیشه های گرد کنار یک دفتر با یک بسته مداد. عجیب آنکه با آن وضعیت خنده‌ام گرفت؛ چون عینک عین عینک خودم بود، به جز اینکه تمیزتر و شیشه‌اش بدون خط و خش بود.
هیچکدام از این چیزهایی که در اتاق دیدم پاسخ سوالاتم نبود: اینجا کجاست؟ و چرا من را در این اتاقک انداخته‌اند؟!

Rebellion

عصیان

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

نظرات (۲۵)

نعنای وَشی
ازونجا که همه چیزُ موشکافانه توصیف کردی انتظار میرف اون دو نفرم از لحاظ ظاهری توصیف کنی .
فِ. شین.
تو حال خودش نبود، عینکم هم نداشت، حتی نفهمید اون ماموره چی گفت (((:
محبوب ..
اولشه یا آخرش؟
توصیف گیرایی بود .
فِ. شین.
اولش (:
ممنون (:
خوش فکر
خیلی خوب نوشتید :)
فقط من نفهمیدم این اول داستانه؟ وسطشه؟ آخرشه؟!
فِ. شین.
ممنون (:
اولشه ((:
گُل نِگار
اقای فِ.شین..!
هفته به هفته منتشر می شه داستان ؟؟
ما الان همینجوری تو اتاقک موندیم آ..منتظر:)
فِ. شین.
اول کامنتو خوندم گفتم الان چیزی شده D:
هفته به هفته که نه ولی خب چون ناقصه داستان باید اول و آخرش هماهنگ باشن و اینا واسه همین یکمی هم صبر کنین، ادامه شو میزارم (:
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
خیلی خوب بود کشش داشت :) و توصیفا قشنگ آدمو تو اون فضا قرار میداد بی صبرانه منتظر ادامه شیم :)) 
فِ. شین.
ممنون ((:
بهراد ایکس
چه تصویر سازی جالبی! خودت نوشتی یا از جایی برش داشتی؟
خیلی خوب بود راستیتش باریکلا 👏👏
فِ. شین.
ممنون ((:
خودم نوشتم (:
مخلصیم (؛
פـریـر بانو
مرسی :))
فِ. شین.
((((:
هلما ...
خوبه پس منتظر ادامه اش باشیم دیگه؟ :)
فِ. شین.
بله (((:
פـریـر بانو
منتظر ادامه ایم :]

نمی دونستم داستان می نویسین. ایول به عبارتی :))

فقط یک نکته. اینکه ترکیب کفشانم غلطه. کفش هایم درست تره. چون علامت جمع "ها" به اکثر چیزا می چسبه ولی "ان" با همه چیز جور در نمیاد و برای بهتر شدن متن باید از بهترین کلمات و ترکیب هااستفاده کرد :)

موفق باشی ^_^
فِ. شین.
ممنون ((:
اصلاح شد (((:
همچنین ((:
دچـــــ ـــــار
تموم شد وویسشم میذاری؟

+ شیرازی هم خودتی :)
فِ. شین.
وویسش؟! حالا ببینیم چی میشه! ((:
+ D:
Poker Face
خیلی قشنگ توصیف شده بود جوری که تصور کردنشو راحت میکرد!

نهایتا باید با یه حالت طغیانگر پا میشد داد و بیداد میکرد! اینکه اینجوری نبود یه حالت متفاوت و خوبی بهش داده بود که این یعنی شخصیت پردازی صحیح:)
بیصبرانه منتظر قسمت بعد:)))))
فِ. شین.
ممنون ((:
بهار پاتریکیان D:
آقا دوام آوردن تا قسمت بعد به شرطِ تقسیم تخمه فقط :|
فِ. شین.
باشه D:
سها .ج
اولشو که خوندم یه لحظه یاد گشت ارشاد و این بساطا افتادم:دی 
[تخمه به دست منتظر ادامه ی داستان می نشیند:دی]
فِ. شین.
سیاسی نیست (((:
+ هنو طول میکشه تا قسمت بعد (((: باید حداقل ۱۰ کیلو بگیری (((:
هلما ...
چه هیجانی و با تصویرسازی عالی نوشتین :)
آخرش منتظر یه چیز دیگه بود. پایان غافلگیر کننده!!
فِ. شین.
ممنون ((:
هنوز ادامه دارد ...
nily ..
ماندیم در خماری اش! :)
nily ..
ماندیم در خماری اش! :)
فِ. شین.
D:
گُل نِگار
فضاسازی خیلی خوب بود..:)
یه چیز بگم فقط سیاسی نشه تو روخدا^_^
فکر کردم راجع به قضیه ی کوی دانشگاه است و اینا..
عاااقا من اهل سیاست نیستم نمیدونم چرا اون باتوم و این تیرماه و این تاریخ من رو یاد اون قضیه انداخت..
حالا جدای از اون:
چی باید بنویسه..!؟
واای قسمت هیجان انگیز :)
فِ. شین.
ممنون (:
+ نه عاغا (: سیاسی چیه؟ (:
+ D:
sara samayi
فضاسازی خوبی داشت
فقط این جمله رو نفهمیدم
آنقدر خسته و کوفته بودم که انگار جاذبه زمین فرق داشت یا به یک سیاره دیگر رفته بودم!
درکل خوب بود :)
فِ. شین.
ممنون ((:
بدنش سنگینی میکنه ((:
مهیار حریری
داستانتون فضا سازی و توصیفات ماهرانه ای داره
میشه براحتی آنچه در محیط میگذره در نظر آورد

احسنت
فِ. شین.
ممنون (؛
الیــــ ــــوت
عه!! میدونی یاد چی افتادم؟! یاد کال آو دیوتی 6 :)) اولاش تقریبا اینجوری بود!
ادامه داره دیگه؟
ایول، تصویر سازی خوب بود. میشد قشنگ حسش کرد :)

یه حدس:
یارو مرده بوده؟!
فِ. شین.
آره راس میگی D:
عاره، ادامه داره ((:
ممنون (((:
+ نمیدونم ((((:
کنت دراکولا
خیلی خوب توصیف کردی!
منتظر ادامه شم!:)
فِ. شین.
ممنون (:
Frozen Fire
فضاسازیش خیلی خوبه.
شروع پرکششی داره داستانتون.
قلمتان مانا باد!
فِ. شین.
خیلی ممنون (:
Or bit

حالا مثلا با اینکه نوشته رو درک کردم پوکر شم جبران پوکر شدناتون؛
:/
فِ. شین.
عجبا D:
الـ ـی
خب پس من تازه متوجه شدم.
آرزوی موفقیت و این صوبتا :))
فِ. شین.
آها ((:
ممنون ((:
الـ ـی
زدی تو کار داستان نویسی؟ :)
فِ. شین.
نزدم ((:
بودم تو کار داستان نویسی ((: